I love what you hate :>
جهت حس و حال بیشتر خود این مسترپیسم پلی کنید ؛ (رید تو کیفیت"-")
نور شدیدی باعث شد چشماشو از هم فاصله بده، وقتی به خودش اومد دید وسط دشت سرسبزی که قد علفهاش به یه متر هم میرسیدن، روی زمین ولو شده. پرتوهای گرم آفتاب انگار، داشتن موهای مشکی درازشو شونه می زدن. یکم خیز برداشت، منظره ای که روبروش قرار داشت، به حدی زیبا بود که شاید زبونش به کلی بند اومده بود. زمین زیر پاش، انگار که امواج دریا باشه آروم بالا و پایین میشد. ابرها که مثل زیردریایی های سرگردون توی آسمون غرق شده بودن، دنبال کوچیکترین حرکت باد میگشتن تا اونارو سمت خونه هاشون سوق بده. توربین های بزرگی که اون دوردست ها مشغول کارکردن بودن، و دریای عظیم تری که پشت سر اونا ایستاده بود. این یه خواب بود؟ چون حس میکرد دقیقاً وسط بهشت معلقه. از جاش که بلند شد، نسیم خنکی به صورتش خورد، و خب، خیلی حس تازگی خوبی میداد. نمیدونست دقیقا کجاست ولی، به هیچ وجه اون منظره رو با چیز دیگه ای عوض نمیکرد. همونطوریکه به افق خیره شده بود، متوجه یچیز عجیب توی اون دوردستا شد؛ دوید و نزدیکتر رفت، یه در سفید رنگ با رزهای صورتی و کرمی که از گوشه کنارش آویزون شده بودند. دستش رو سمت دستگیره دراز کرد و کشیدش، وقتی با چهره ـهای خندون و خوشحال هفت تا پسر مواجه شد، خودش هم ناخودآگاه لبخندی روی لباش نشست.
کلیک الان چی؟!